فال حافظ با شعر حدیث مدعیان و خیال همکاران
فال حافظ با شعر حدیث مدعیان و خیال همکاران
ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است حدیث مدعیان و خیال همکاران همان حکایت زردوز و بوریاباف است خموش حافظ و این نکتههای چون زر سرخ نگاه دار که قلاب شهر صراف است تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است همواره مرا کوی خرابات مقام است از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است با محتسبم عیب مگویید که او نیز پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است حافظ منشین بی می و معشوق زمانی کایام گل و یاسمن و عید صیام است هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند رموز جام جم از نقش خاک ره دانست ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم چنان گریست که ناهید دید و مه دانست
حدیث حافظ و ساغر که میزند پنهان چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر نمونهای ز خم طاق بارگه دانستدلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق هر که قدر نفس باد یمانی دانست ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست می بیاور که ننازد به گل باغ جهان هر که غارتگری باد خزانی دانست حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت ز اثر تربیت آصف ثانی دانستدولتی را که نباشد غم از آسیب زوال بی تکلف بشنو دولت درویشان است خسروان قبله حاجات جهانند ولی سببش بندگی حضرت درویشان است روی مقصود که شاهان به دعا میطلبند فال حافظ مظهرش آینه طلعت درویشان است از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی از ازل تا به ابد فرصت درویشان است ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را سر و زر در کنف همت درویشان است گنج قارون که فرو میشود از قهر هنوز خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است من غلام نظر آصف عهدم کو را صورت خواجگی و سیرت درویشان است حافظ ار آب حیات ازلی میخواهی منبعش خاک در خلوت درویشان است بگیر طره مه چهرهای و قصه مخوان که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت ولی اجل به ره عمر رهزن امل است به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش چنین که حافظ ما مست باده ازل استببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است فال حافظ حدیث مدعیان و خیال همکاران همان حکایت زردوز و بوریاباف است خموش حافظ و این نکتههای چون زر سرخ نگاه دار که قلاب شهر صراف است تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است با محتسبم عیب مگویید که او نیز پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است حافظ منشین بی می و معشوق زمانی کایام گل و یاسمن و عید صیام است هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند رموز جام جم از نقش خاک ره دانست ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست دلم ز نرگس ساقی فال حافظ امان نخواست به جان چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم چنان گریست که ناهید دید و مه دانست حدیث حافظ و ساغر که میزند پنهان چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر نمونهای ز خم طاق بارگه دانستدلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق هر که قدر نفس باد یمانی دانست ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست می بیاور که ننازد به گل باغ جهان هر که غارتگری باد خزانی دانست حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
ز اثر تربیت آصف ثانی دانستدولتی را که نباشد غم از آسیب زوال بی تکلف بشنو دولت درویشان است خسروان قبله حاجات جهانند فال حافظ ولی سببش بندگی حضرت درویشان است روی مقصود که شاهان به دعا میطلبند مظهرش آینه طلعت درویشان است از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی از ازل تا به ابد فرصت درویشان است ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را سر و زر در کنف همت درویشان است گنج قارون که فرو میشود از قهر هنوز خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است من غلام نظر آصف عهدم کو را صورت خواجگی و سیرت درویشان است حافظ ار آب حیات ازلی میخواهی منبعش خاک در خلوت درویشان است بگیر طره مه چهرهای و قصه مخوان که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت ولی اجل به ره عمر رهزن امل است فال حافظ به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش چنین که حافظ ما مست باده ازل است
فال حافظ با شعر حدیث مدعیان و خیال همکاران